1.
پیری ز راه می رسد و می زند به در
اما درون خانه ندارد زکس خبر
در را کسی گشوده نسازد برای او
انگار نیست داخل آن خانه جای او
اما هنوز پشت در او ایستاده است
گرچه کسی به آمدنش دل نداده است
دیگر ادب نگاه ندارد در این زمان
او قفل را شکسته و بردارد از میان
خیلی سریع داخل آن خانه می شود
گویی که عضوخانه و کاشانه می شود
فریاد می کشند همه ساکنان آن:
خوب است و دلرباست سراسر نشان آن!!
2.
دلدار من
اگر بخواهی بی دریغ بلخ و بخارا و سمرقند را
به خال هندویت خواهم بخشید
اما پیش از آن از امپراطور بپرس
بدین بخشش راضی است یا نه
زیرا امپراطور که بسی بزرگتر و عاقلتر از من و توست
از راز عشق ورزیدن خبر ندارد!
آری
ای پادشاه!
میدانم که به این بخشش ها رضا نخواهی داد
زیرا تاج بخشی فقط از گدایان کوی عشق ساخته است .
:: موضوعات مرتبط:
<-CategoryName->
:: برچسبها:
<-TagName->